شهید برونسی: شب عملیات، آرام و بی صدا داشتیم میرفتیم طرف دشمن. سر راه، یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است، وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هوای اینطور چیزها را نداشتیم. بچههای اطلاعات عملیات، اصلاً ماتشان برده بود. آنها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی به من گفتند، خودم هم ماتم برد.
شبهای قبل که میآمدیم شناسایی، چنین میدان مینی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که راه را کمی اشتباه آمده باشیم. آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن توی چشم میآمد.
ما نوک حمله بویم و اگر معطل میکردیم، هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچههای اطلاعات عملیات، شروع کردیم به گشتن. همهی امیدمان این شد که معبر خود عراقیها را پیدا کنیم؛ وقتی برای خنثی کردن مینها وجود نداشت. چند دقیقهای گشتیم، ولی بیفایده بود.
کمی عقب تر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچههای اطلاعات، خیره خیره نگاهم میکردند. گفتند: چه کار میکنی حاجی؟!
با اسلحهی کلاش به میدان مین اشارهکرده و گفتم: می بینین که! هیچ راه کاری برامون نیست.
گفتند: یعنی... برگردیم؟!
چیزی نگفتم. تنها امیدم، رفتن به در خانهی اهلبیت- علیهم السلام- بود. متوسل شدم به خود خانم؛ حضرت صدیقهی طاهره- سلامالله علیها-. با آه و ناله گفتم: بیبی! خودتون وضع ما رو دارین می بینین، دستم به دامنتون، یک کاری بکنین.
به سجده افتادم روی خاکها و بازگفتم: شما خودتون تو همهی عملیات ها مواظب ما بودین، این جا هم دیگه همه چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.
توی همین حال، گریهام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که: خدایا! چه کارکنیم؟!
نمیدانم چه طور شد که انگار عقلم را از من گرفتند و در آن شرایط حساس از خود بیخود شده و رفتم نزدیک بچههای گردان که حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور حمله. یکهو گفتم: برپا.
همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، یکی از بچههای اطلاعات جلوم را گرفت. با حیرت گفت: حاجی! چی کار کردی؟!
تازه آن جا فهمیدم چه دستوری دادهام. ولی دیگر خیلیها وارد میدان مین شده بودند و همان طور به طرف دشمن آتش میریختند. یک دیگرشان گفت: حاجی! همه رو به کشتن دادی!
شک و اضطرابشان مرا هم گرفت. یک آن انگار یک حالت عصبی به من دست داد. دستها را گذاشتم روی گوش هام و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر منفجرشدن یکی از آن مینها بودم، ولی آن شب به لطف و عنایت بیبی دو عالم- سلامالله علیها-.، بچهها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. حتی یکی از مینها هم منفجر نشد. تازه این جا بود که به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از روی همان میدان مین!
صبح زود هنوز درگیر عملیات بودم. یک دفعه چشمم افتاد به چند تا از بچههای اطلاعات لشکر. داشتند میدویدند و با هیجان از این و آن میپرسیدند: حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!
رفتم جلوشان و گفتم: چه خبره؟ چی شده؟
گفتند: فهمیدی دیشب چه کار کردی حاجی؟!
صداشان بلند بود و غیرطبیعی. خودم را زدم به آن راه. عادی و خون سرد گفتم: نه.
گفتند: می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟
پرسیدم: از کجا؟
جریان را با آبوتاب گفتند. با خنده گفتم: آه! مگه می شه که ما از روی میدون مین رد شده باشیم؟ حتماً شماها شوخی می کنین. دستم را گرفتند و گفتند: بیا بریم خودت نگاه کن.
همراهشان رفتم. دیدن آن میدان مین، واقعاً عبرتانگیز بود. تمام مینها روشان جای رد پا بود. بعضی حتی شاخک هاشان کج شده بود، ولی الحمدالله هیچکدامشان منفجرنشده بودند.
خدا رحمت کند شهید برونسی را. آخر صحبتش با گریه گفت: بدونین که حضرت فاطمهی زهرا- سلامالله علیها- و اهلبیت عصمت و طهارت- علیهم السلام-، توی تمام عملیات ها ما را یاری میکنند.
محمدرضا فداکار؛ یکی از هم رزمان شهید برونسی میگفت: چند روز بعد از آن عملیات، دو سه تا از بچهها گذرشان به همان میدان مین میافتد. به محض این که نفر اول پا توی میدان مین میگذارد، یکی از مینها عمل میکند ومتاسفانه پای او قطع میشود! بقیهی مینها را هم بچهها امتحان میکنند که میبینند آن حالت خنثی بودن میدان مین برطرف شده است!
شهید برونسی تمام فکر و ذکرش در بارهی عملیات موفق این بود که میگفت: باید نزدیکی مان را به اهلبیت- علیهم السلام- بیشتر و بیشتر کنیم و ایمانمان را قوی تر.
منبع: کتاب خاکهای نرم کوشک
نظرات شما عزیزان: