باز هم عطر گلهای تنهایی به مشامم رسید و
قاصد کهای سپید از من دور شدند
و به سرزمینی کوچ کردند که گلهای باغش بوی تنهای ندهند .
دلواپسی در وجودم
رخنه کرده و در دلم محبوس شده ، می دانی ،
دلواپسی حس غریبی است که قلب پر
درد را پژمرده می کند .
می خواهم با سایه تنهایی در خیابان قلبم قدم بزنم و پیاده رو
خیالم رو با اشک چشمانم خیس کنم
و از لابه لای احساس قلبم تو را بخوانم و بگویم
دلواپسم . دلواپس تو ...
برای دید نت که بیایی و ضرباهنگ دلم را آرام تر کنی
و با یک نگاه شمع وجودم را
روشن کنی .
بیایی و با یک تبسم امید خفته در قلبم را بیدار سازی و سیاهی زندگی ام
را با سپیدی قد مهایت روشن کنی.
باور کن در دیدار آینه هم خیال تو ، از سیاهی چشمانم
سو سو می زند.
باز هم امیدوارم به خاطر اشکهای زلالی که به دور از کینه مهمان گونه
هایم شده مرا دریابی...
با این حس غریبانه دلم ک
تا اوج تا بی نهایت
دلواپس توست
دلواپس تو...