اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

داستانی عجیــــــــــب

الله

داستانی عجیــــــــــب
زنان روستا كه برای بردن آب كنار نهر آمده بودند، از جريان قتل آگاه شدند و وحشت‌زده، اين خبر را به اهالی روستا رساندند، مردم روستا، دسته دسته به تماشا آمدند؛ ولی از قاتل خبری نبود، از اين‌رو حيران و سرگردان بودند كه چه كنند، سرانجام بدن مقتول را به گورستان برده و دفن كردند. من به خود آمدم كه راستی طلوع آفتاب، نزديك است، هنوز نماز نخوانده‌ام، ناگهان ديدم در بدنم هستم و شخصی كه روح مرا آزاد كرده بود، به من گفت : حالت چطور است؟ من آنچه را ديده بودم، برای او نقل كردم و تاريخ حادثه را دقیقاً ضبط نمودم .

 

داستانی عجیــــــــــب

 
 
 
 

 

 

 

 

 

مرحوم آيت الله حاج شيخ هاشم قلعه‌ای قزوينی از اساتيد و علمای بزرگ و وارستة «حوزة علمية مشهد» در حدود سی سال قبل بود، يكی از اساتيد (حضرت آيت الله خزعلی در درس تفسير خود) جريان عجيبی در مورد تجريد روح و جدایی موقّت آن از بدن كه برای آقای شيخ هاشم رخ داده بود، نقل می‌كرد كه ما آن را در اينجا خاطرنشان می‌سازيم:
مرحوم شيخ هاشم گفت: مردی بود با علم تجريد روح آشنايی داشت، من نزد او رفتم و از او خواستم روح مرا از بدن تجريد كند، او پذيرفت، هنگامی كه آمادة اين موضوع شدم، ناگاه ديدم بدنم به گوشه‌ای افتاد و خودم از آن جدا شدم، من گفتم خوبست از اين آزادی استفاده كرده و به روستای خودمان، قلعه كه اطراف «قزوين» است، بروم. ناگاه ديدم در نزديكی روستا هستم. در بيرون روستا، در صحرا مردی را ديدم كه به هنگام سحر، آب را از نهر دزديد و به سوی مِلك خودش روانه ساخت، طولی نكشيد ديدم، صاحب آب آمد و هنگامی كه از دزدی او آگاه گرديد، عصبانی شد و با بيلی كه در دست داشت، چنان بر سر دزد زد كه او بر زمين افتاد و جان سپرد.
من كاملاً ناظر اين جريان بودم؛ ولی او مرا نمی‌ديد، سرانجام قاتل فرار كرد و جسد مقتول روی زمين ماند.
زنان روستا كه برای بردن آب كنار نهر آمده بودند، از جريان قتل آگاه شدند و وحشت‌زده، اين خبر را به اهالی روستا رساندند، مردم روستا، دسته دسته به تماشا آمدند؛ ولی از قاتل خبری نبود، از اين‌رو حيران و سرگردان بودند كه چه كنند، سرانجام بدن مقتول را به گورستان برده و دفن كردند.
من به خود آمدم كه راستی طلوع آفتاب، نزديك است، هنوز نماز نخوانده‌ام، ناگهان ديدم در بدنم هستم و شخصی كه روح مرا آزاد كرده بود، به من گفت : حالت چطور است؟ من آنچه را ديده بودم، برای او نقل كردم و تاريخ حادثه را دقیقاً ضبط نمودم .
دو ماه از اين جريان گذشت، چند نفر از اهالی روستای قلعه، به مشهد آمدند و هنگامی كه با من ملاقات كردند، من از حال مقتول جويا شدم و بدون اينكه سخنی از قتل او بگويم، پرسيدم حالش چطور است؟
گفتند متأسّفانه دو ماه قبل او را كشته‌اند و جسد او در كنار نهر يافته‌اند؛ ولی قاتل او شناخته نشده است.
هفت سال از اين جريان گذشت، من سفری به روستای قلعه كردم تا بستگان و دوستان را از نزديك ببينم.
مردم دسته دسته به ملاقات من می آمدند تا اينكه شخص قاتل به مجلس آمد، هنگامی كه مجلس خلوت شد، او را به نزديك خود دعوت كردم و گفتم:
راستش را بگو بدانم قاتل فلان كس چه كسی بود؟
او اظهار بی‌اطّلاعی كرد، گفتم: پس آن بيل را چچه کسی بلند كرد و با آن، فلانی را كشت؟ رنگ از صورتش پريد و فهميد كه من از اين موضوع آگاه هستم، ناچار جريان را برای من بيان كرد، گفتم: من می‌دانستم؛ ولی می‌خواستم به تو بگويم كه بايد بروی ديه (خون‌بهای) او را به ورثه‌اش بپردازی و يا از آنها بخواهی كه تو را حلال كنند.
محمد محمدی اشتهاردی
منبع: داستان دوستان، محمّد محمّدی اشتهاردی، ج 1.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ برچسب:, ] [ ] [ منتظران آقا ] [ ]
مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه